چه حالی دارم؟ استیصال؟ سردرگمی؟ درماندگی؟ یأس؟ نمیدونم. اسمش رو گذاشتم ترجیحِ سکوت.
وقتی اونقدری حرف برای گفتن زیاده که منصرف میشی، یا جایی که گپها اونقدری بزرگ میشه که نمیتونی ازش بپری، یا جایی که کوه ریزش کرده و تو میخوای با دستات انبوه سنگهای ریز و درشت رو از سر راه برداری، چه تصمیمی میگیری؟ سکوت میکنی و حرفهات رو با خودت مرور میکنی، هرس میکنی و هرس میکنی تا شاید به جانِ کلامی جادویی برسی و اون بشه حرف گفتنت؟ از شکاف ایجاد شده آروم آروم پایین میری تا به ته برسی و دوباره از سمت دیگه میری بالا تا گپ رو طی کرده باشی؟ از ماشین پیاده میشی و سنگها رو مثل یک کوه بالا میری تا به سمت دیگهی راه برسی؟ یا منتظر معجزه میشی؟ یا خموده میشی؟ یا کسی رو به کمک میطلبی؟
سی دارم از جنس سردی و سکوت، توش پژواک صدای قلب خودم و تهیِ درونم رو بیش از هر چیز میبینم. شاید مثل خیلی وقتها گذری باشه و من واقعا نمیدونم به چی امیدوار باشم؟ به گذرا بودنش؟ این دلیل به اندازه کافی برام قانع کننده نیست.
میری ,میکنی منبع
درباره این سایت