بعد از استیصال و بیچارگی اون روز، سه روز پر از انرژی داشتم. امروز با خودم فکر کردم من دوقطبیام!
امروز صبح که خواستم از خونه بزنم بیرون پر از خشم انفجاری بودم. شاید کُندی کارهای حسین، بیدار شدنش، دستشویی رفتنش، از دستشویی بیرون اومدنش، دوباره خزیدنش توی رختخواب ما، لباس پوشیدن و دل خون کردنش موقع پوشیدن کفشهاش و تمام مدت نق و ناله مامان مامان باعث شده بود نیاز به آرامشم تامین نشه، دیگه صدام با عصبانیت و بیحوصلگی و خشم بود که حسسسین! بپوش! حسسین بدو! حسین خودت دکمههات رو ببند و. حین همین اوضاع میخواستم خشمم رو کنترل کنم ولی مگه از اتوپایلت در میاومد! میروند و میرفت و منم میکشید با خودش. حسین میگفت مامان ازم عصبانی نباش، ببخشید. ولی واقعا اینطور مواقع حرصم بالا میگیره از کاراش. شب باید به زور بخوابونمش. موقع توی تخت رفتن تازه یادش میاد که کتاب بخونه، سوالات علمی از بابا بپرسه و هزار چیز دیگه، صبح اینطور پا میشه و بعضی وقتی فکر میکنم اگر خودم رو خفه کنم با این روتین ساختنم برای بچه خیلی راحتتر باشم!!
خُب غرهام رو زدم فکر کنم حالا بهترم. فقط اون بار خشمی که روی کول حسین سوار کردم نمیدونم داره کجا میره و ممکنه کجا و روی کول کی خالی بشه.
حسین ,مامان منبع
درباره این سایت