بعد از استیصال و بیچارگی اون روز، سه روز پر از انرژی داشتم. امروز با خودم فکر کردم من دوقطبی‌ام! 

امروز صبح که خواستم از خونه بزنم بیرون پر از خشم انفجاری بودم. شاید کُندی کارهای حسین، بیدار شدنش، دستشویی رفتنش، از دستشویی بیرون اومدنش، دوباره خزیدنش توی رختخواب ما، لباس پوشیدن و دل خون کردنش موقع پوشیدن کفش‌هاش و تمام مدت نق و ناله مامان مامان باعث شده بود نیاز به آرامشم تامین نشه، دیگه صدام با عصبانیت و بی‌حوصلگی و خشم بود که حسسسین! بپوش! حسسین بدو! حسین خودت دکمه‌هات رو ببند و. حین همین اوضاع می‌خواستم خشمم رو کنترل کنم ولی مگه از اتوپایلت در می‌اومد! می‌روند و می‌رفت و منم می‌کشید با خودش. حسین می‌گفت مامان ازم عصبانی نباش، ببخشید. ولی واقعا اینطور مواقع حرصم بالا می‌گیره از کاراش. شب باید به زور بخوابونمش. موقع توی تخت رفتن تازه یادش میاد که کتاب بخونه، سوالات علمی از بابا بپرسه و هزار چیز دیگه، صبح اینطور پا می‌شه و بعضی وقتی فکر می‌کنم اگر خودم رو خفه کنم با این روتین ساختنم برای بچه خیلی راحت‌تر باشم!!

خُب غرهام رو زدم فکر کنم حالا بهترم. فقط اون بار خشمی که روی کول حسین سوار کردم نمی‌دونم داره کجا می‌ره و ممکنه کجا و روی کول کی خالی بشه.


چه حالی دارم؟ استیصال؟ سردرگمی؟ درماندگی؟ یأس؟ نمی‌دونم. اسمش رو گذاشتم ترجیحِ سکوت. 

وقتی اونقدری حرف برای گفتن زیاده که منصرف می‌شی، یا جایی که گپ‌ها اونقدری بزرگ می‌شه که نمی‌تونی ازش بپری، یا جایی که کوه ریزش کرده و تو می‎خوای با دستات انبوه سنگ‌های ریز و درشت رو از سر راه برداری، چه تصمیمی می‌گیری؟ سکوت می‌کنی و حرف‌هات رو با خودت مرور می‌کنی، هرس می‌کنی و هرس می‌کنی تا شاید به جانِ کلامی جادویی برسی و اون بشه حرف گفتنت؟ از شکاف ایجاد شده آروم آروم پایین می‌ری تا به ته برسی و دوباره از سمت دیگه می‌ری بالا تا گپ رو طی کرده باشی؟ از ماشین پیاده می‌شی و سنگ‌ها رو مثل یک کوه بالا می‌ری تا به سمت دیگه‌ی راه برسی؟ یا منتظر معجزه می‌شی؟ یا خموده می‌شی؟ یا کسی رو به کمک می‌طلبی؟

سی دارم از جنس سردی و سکوت، توش پژواک صدای قلب خودم و تهیِ درونم رو بیش از هر چیز می‌بینم. شاید مثل خیلی وقت‎ها گذری باشه و من واقعا نمی‌دونم به چی امیدوار باشم؟ به گذرا بودنش؟ این دلیل به اندازه کافی برام قانع کننده نیست.


غزال می‎گه هر اتفاقی که می‌افته، برای بچه‌تون «وای چه خوب» قضیه رو هم بگید. برق رفت، وای چه خوب می‌تونیم سایه بازی کنیم. وای چه خوب، چقدر همه جا آروم شد. و از اونجایی که «من فرزند خودم هستم» وای چه خوب‌ها رو برای خودمون هم باید ببینیم و بگیم. و البته این چیزیه که ذاتاً خودم هم جهت فکریم به همون سمته.

این مدت که تقریبا 16-17 روز اینترنت نداشتیم، اولین وای چه خوبش، آرامش بود. اینکه نه تو نه هیچ‌کس دیگه اینترنت ندارین و انگار که سال 85-86 است که اینترنت خانگی یه چیز کمیاب بود و اینترنت موبایل که رسما وجود (به معنای بودنی که الان هست، اگر هم بود یک چیز مضحک بود) نداشت.  زندگی وجوه دیگر خودش رو بدون سایه‌ی سنگین اینترنت و وسوسه/ عادت چک کردن و وقت گذروندن و کار انجام دادن باهاش به آدم نشون می‌داد. معنای سرکار رفتن، وقت‌گذرونی با بچه‎ها، کیفیت پخت و پز، همنشینی با همسر، مهمونی رفتن و. بیشتر به کلمات و تعاریف‌شون نزدیک شده بود، چون حتی اگر اینترنت موبایل و وای‌فای خونه و وی‌پی‌ان اداره رو قطع کنی، ولی می‌دونی که هست و یک انتظاری حتی به سبکیِ یک شبح هر فعالیتت رو ناخودآگاه تحت تاثیر قرار می‌ده.

وای چه خوب بعدیش، این بود که حداقل سه کتاب رو تموم کردم، کتاب‌هایی که مدت‌ها در صف انتظار و نیم‌خوانده بودند؛ انقدر بهشون نوک زده بودم که هر وقت تصمیم می‌گرفتم یکبار برای همیشه بخونم و تمومشون کنم، مثلِ یه غذای دست‌خورده‌ی سردِ از دهن افتاده به چشمم می‌اومدن و اشتهام کور می‌شد لعنتی. «مردی به نام اُوه» فردریک بکمن ترجمه‌ی فرناز تیمورازف که چند ماه پیش از فیدیبو ه بودم رو خوندم، بعد «بینایی» ژوزه ساراماگو که یه جورایی دنباله‌ی «کوری» می‌شه سال 85 برای روز معلم برای مامان ه بودم ولی الان توی کتابخونه خودمه و نشده بود بخونمش، ترجمه‌اش چنگی به دل نمی‌زد و مشکوکم به تعابیر و معانی که منتقل می‌کرد ولی درونمایه‌اش ارزش خوندن داشت، و آخر هم کتاب «جزء از کل» استیو تولتز با ترجمه‌ی فوق‌العاده‌ی پیمان خاکسار که از قبل از تولد علی توی لیست خوانش بود و هی هر دفعه یه مقدارش رو خونده بودم و نشده بود بود تمومش کنم. در مورد این آخری، هم فکر می‌کردم عیشم منقص! (و نه منغص) شده با این تیکه تیکه خوندن هم اینکه بخوام از اول شروع کنم به خوندن، جونم برنمی‌داشت همچین کاری رو. خوندم و حالش رو بردم. عجب کیفی! در مورد ترجمه هم فوق‌العاده بودنش رو نه از این جنبه می‌گم که تخصصی چیزی از ترجمه می‌دونم، بلکه از این جنبه که معانی باریک و عموماً انتزاعی اینقدر روان و قابل فهم و پیوسته بودند که فکر می‌کردی لابد نویسنده در زبان اصلی هم همین‌ها رو عیناً خواسته منتقل کنه.

خلاصه که وای چه خوب یا نیمه‌ی پر لیوان یا جایی برای نفس کشیدن به سبکی دیگر این روزها این بود!

پ.ن: در مورد هر کتاب چیزهایی نوشتم که می‌خواستم توی اینستا بگذارم در ادامه‌ی پست‌های کتاب، ولی حسش نیست، وقتی هم چند روز از چیزی که نوشتی می‎گذره انگار اون مطلب برای خودت بیات می‌شه و دیگه دلت نمی‌خواد منتشرش کنی.


پنج سال پیش بود، امتحانات پایان ترمم با رفتن الی همزمان شده بود و ما خونه‌ی خاله بودیم. حسین شش ماهه بود و شب رفتن الی دوتا از دوستای صمیمیش اومده بودن اونجا، الی لپ‌تاپش رو پر کرده بود از عکس‌های خانوادگی و دوستانه و آهنگهای پرخاطره. و لحظه‌ی رفتنش چقدر سخت و پر ابهام بود. یه دختر تنها بدون بورس تحصیلی و فقط با پذیرش از دانشگاه توی شهری از آمریکا که حتی یک هموطن توش نبود قرار بود تحصیل کنه. تنها رفت. و پنج سال اونجا تنها موند و خاله به هر دری زد نتونست ویزای اونجا رو بگیره. الی اونجا با یک آمریکایی ازدواج کرد. و حالا بعد از پنج سال به همراه همسرش اومدن. فیلم لحظه‌ی رسیدنش و در آغوش کشیدنش توسط خاله دلم رو می‌برد. اون لحظات رفتن مرور می‌شد و شوق و ارزش این لحظه برام پر رنگ‌تر. دعا کردم که این سفر پر از خاطره و حس خوب و کم کردن نگرانی‌ها و دلتنگی‌های خاله و الی باشه. ان‌شاء‌الله خدا هیچ مادری از بچه‌ا‌ش حتی برای موفقیت‌های بزرگ اینقدر دور نمونه و خدا که همه‌ی دلتنگی‌های و انتظارها پایانش خوش باشه 


بعد از چندین روز با هم رفتیم خونه‌ی ننه (مامان محسن) کوچه‌شون از ادامه‌ی مراسم فاتحه همسایه شلوغ بود و جای پارک نبود، ماشین رو نبش کوچه پارک کردیم، از همونجا تا توی خونه و کل سه ربع زمانی که اونجا بودیم گیر نق‌های علی و حسین بودیم، حسین که از نگرانی اینکه ننه‌جان یا آقاجان بخاطر موهاش بگن مبارکه استرس داشت و نعره می‌زد بریم خونه و بعد با یک فیلمی اومد تو و علی هم که مثل سواری که الاغش رو هی کنه از هال به آشپزخونه و از اینور به اونور هلم می‌داد و درخواست‌های بنی‌اسرائیلی داشت! کلافه شدیم تا خداحافظی کردیم، محسن، علی بغل و دست به دست حسین جلوتر راه افتاد تا نبش کوچه، محل پارک ماشین، من با سه چهار متر فاصله پشت سرشون. داشتم نق‌های خودم رو مرور می‌کردم که کشتن اینا منو. بعد یه لحظه قاب بسیار زیبا و حسرت انگیزی جلوی چشمم درخشید، پدر جوانی که پسرک موفرفری‌ای توی بغل داشت و دست پسرک شش ساله‌ای که سرش رو تا جای ممکن بالا گرفته بود و با لبخند شادی در مورد گربه‌ی سر زباله‌ها باهاش صحبت می‌کرد، به دستش بود و داشتن نزدیک ماشین می‌شدن. اینا عزیزای من بودند در یک شب خیلی معتدل پاییزی وقتی هنوزم شانس دیدن ننه‌جان و آقاجانی رو داشتیم که مهرشون شانس زندگی و پشت و پناه ما بود. لبخند زدم، غم و خستگی از دلم رفت. شاکرم خدایا قدر لحظات رو چطور باید دونست؟ من رو همون‌طور شاکر و قدردان بگردون! 


چند وقت بود که یاد بچگی‌های حسین می‌افتادم و دلم تنگ می‌شد، برای کوچیکی حسین (مگه الان خیلی بزرگه؟ یا اصلا مگه بزرگه؟!) با خودم می‌گفتم آدم دلش برای اوضاع یه دوره‌ای تنگ می‌شه، بعضی چیزها می‌شه سمبل اون دوره. مثلا دوره‌ی کودکی حسین.

توی همین حین و بین اتفاقی آرشیو وبلاگ رو چک کردم و به همون دوره‌ای که حس دلتنگی داشتم براش رسیدم، آرشیو پر بود از پست‎های ثبت موقت. پست‌های من اغلب وقتی ثبت موقت می‌شن که مضمون دلخوری، گلایه یا شکایت داشته باشن، و بله اون پست‎ها اکثرا همین اوضاع رو داشتند. خاصه یکیشون که تکه‌های شکسته‌ی دلم رو توش به وضوح می‌دیدم. دلم برای اون روزای خودم سوخت. و فکر کردم چقدر پیشرفت کردم. بالغ‌تر شدم. شاید نه زیاد، ولی خیلی بهترم. یادم افتاد اون دوره چقدر از نخوابیدن‌های حسین و از مخالفت‌‎ها و لجبازی‌هاش بر سر هر چیز، نابود و ناتوان و بیچاره بودم.

و بعد با خودم فکر کردم، زمان، خیلی وقتا سختی‌ها و دردها رو می‌شوره می‌بره و فقط دلتنگی از یه تصاویری برات می‌گذاره. همه چیز همینقدر می‌تونه خارج از واقعیت تداعی بشه، حتی برای توئی که اول شخص تمام اون روزها و خاطرات بودی. پس حتی به احساست نسبت به گذشته هم به عنوان دلیل و برهان نگاه نکن. آنچه درسته باید از مغز بربیاد.


زندگی اینطوره، بهش می‌گم خیلی حالم خوبه وقتی اینطوری هوام رو داری. ممنونم. همه‌ی دلخوری‌هام رفع می‌شه. بعد با خودم فکر می‌کنم، تمام اون کوه توقعات من با همین هوا داشتن ذوب شد. البته که به سبک‌های مختلف و همیشه هوام رو داره، ولی من بعضی چیزها رو می‌خوام به سبک من باشه و قدردانم حالا که به سبک منه.

 


از دربِ ورودی سالن اداره به سمت سرویس بهداشتی که دارم می‌رم، همچنان ذهنم درگیره، از کنار درخت‌ها، نخل و گل کاغذی و اقاقیا و مرکبات و از کنار سه تا خرگوش و تلی از سبزیجاتِ تازه‌شون که رد می‌شم، ناگهان! خودم رو معادل با کوهی از توقعات می‌بینم. یهو انگار به کشف و شهودی رسیده باشم، به خودم می‌گم جواب با درصد بالایی از صحت رو پیدا کردم!

قبلش 

با خودم فکر می‌کنم چی شد به اینجا رسیدم؟ به کجا؟ به اینجا که همه‌اش از تو دلخور باشم، همه‌اش توی دلم غُر بزنم و بد وبیراه بگم و ناراحت باشم، یا احساس نا امنی کنم یا احساس قربانی بودن یا احساس دوری. آخه تو که عوض نشدی.

بعدش

متوقع شدم، انتظار دارم همه چیز اونجوری که می‎خوام اتفاق بیفته.

یادم میفته به دکتر شیری و حرف‌هاش، از همه‎ی چیزهایی که برای نبوغ عاطفی گفته بود بگذریم، همین که گفته بود روزی یک رفتار مثبت طرف رو لیست کنید، ببینید چقدر موثره. بعد یادم میاد که حین همه‌ی طلبکاری‌هام، حواسم بوده که چطور تو داری اوضاع دور و بر منو خلوت می‌کنی، فضا می‌دی بهم ولی همون موقع این مشاهده رو رد می‌کردم چون من می‌خواستم همه چی به سبک من اتفاق بیفته. چون گاهی تو توی خطوط من راه نرفتی، همون خطوطی که می‌دونی ارزش‌هام هستن و لابد به جبران همین منم مشاهداتم رو نادیده گرفتم و ترجیح دادم طلبکار ازت باقی بمونم. ولی قبلا هم از این سبک تعارض‌ها بود، چطور تحملش می‌کردم ولی الان نمی‌تونم؟ حالا یاد حرف غزال می‌افتم، که گفته بود اگر هر از گاهی کپسولت رو خالی نکنی، یهو ممکنه منفجر بشه، وقتی انباشتِ دلخوری‌های کوچک رو با چیزی نشوری ببری یهو ممکنه کوهِ طلب بشه.

طلبکار موندن همان و این خاموشی لعنتی همان، خاموشی لعنتی همان و نگاه نکردن به تو همان، نگاه نکردن به تو همان و فاصله گرفتن توی ذهنم همان.

از بیرون همه دارند ما رو همان‌طوری می‌بینند، حتی تو هم داری با هم بودنمون رو همون‌طوری که بود می‌بینی ولی عجیب نیست که من جور دیگه‌ای می‎بینم؟

می‌بینی که اوضاع ذهنم چقدر پرت و پلاست. نه نمی‎بینی! چون جایی دارم می‌نویسم که خیلی بعیده بیایی سر بزنی و بخونی.


داشتم آرشیو پست‌ها رو می‌خوندم، همین‌طور تصادفی توی تگ‌ها می‌گشتم و می‌خوندم. چقدر لذت بردم و حس خوبی پیدا کردم. راستش توی این اوضاع که بمباران اطلاعات و بمباران فلسفی و فکری و روانی می‌شم از سمت رسانه‌ها به جایی رسیده بودم که من توی اندیشه هیچم! خوندن آرشیو این فرصت رو بهم داد تا با خودِ ساکن‌ترم از لحاظ فکری روبرو بشم ببینم من هم اندیشه و تفکر و تعریف داشتم و چقدر هم خوب. من تهی نیستم! چقدر نوشتن خوبه، چقدر سند خوبیه، چقدر در جهت رشد آدم می‌تونه باشه.
سه هفته پیش ننه‌جون از دنیا رفت. این اواخر کلیه‌هاش مشکل جدی داشت و کاری نمی‌شد براش کرد. بعد از تحمل یک عمر درد و رنج و غم از دنیا رفت. بیش از یک‌سال بود که ندیده بودمش، فاصله‌ی خونه‌اش تا خونه‌ی ما با ماشین سه دقیقه و پیاده یک ربعه. این پنج ماه اخیر بخاطر کرونا ندیدمش قبلش بخاطر اینکه وقتی می‌رفتم و با اون حالت می‌دیدمش فکر می‌کردم از دیدنم چه حالی پیدا می‌کنه وسط اون همه غم و درد و انتقال دلیلم حتی توی نوشتن هم سخته.
دلم می‌خواد و نیاز به نوشتن دارم، اینجا نوشتن ولی: 1- حوصله‌ی تایپ نیست و 2- مفتضحانه وقتم رو با گوشی به هدر می‌دم اغلب برای سرچ چیزهایی که آخرش هم نمی‌خرم! چیزهایی که می‌خواستم این مدت بنویسم تیتروار: #ص. ن. د. و. ق‌های خانگی #مرگ و چیستی و سال‌هایِ پیرامونش #ناتوانی روحی روانی‌ام در بعضی از روزها که معلوم نیست از ضعف جسمه یا چیز دیگه #قرآن و مفاهیمش چیزای دیگه هم یادم نمیاد.
غم دارم، سوگ دارم، دلم گریه‌ی تنهایی می‌خواد. با غزال این جلسه تفکر عینی و انتزاعی رو گذروندیم. موضوع یکی از تمرین‌ها هم مثال از همین بود. توی گروه دوتا مثال زدم ولی یه مثال رو خصوصی برای غزال فرستادم. نمی‌خواستم فضای غم‌‌زده رو تشدید کنم. براش مثال زدم که مصیبت از دست دادن هموطنان به صورت دسته جمعی رو زیاد تجربه کردیم، مثل اون هواپیمایی که پارسال توی کوه زد، مثل حادثه‌ی قطار که خطای انسانی بود مثل این همه حادثه توی این سال‌ها، انگار با اون حوادث آنقدر
بعد از استیصال و بیچارگی اون روز، سه روز پر از انرژی داشتم. امروز با خودم فکر کردم من دوقطبی‌ام! امروز صبح که خواستم از خونه بزنم بیرون پر از خشم انفجاری بودم. شاید کُندی کارهای حسین، بیدار شدنش، دستشویی رفتنش، از دستشویی بیرون اومدنش، دوباره خزیدنش توی رختخواب ما، لباس پوشیدن و دل خون کردنش موقع پوشیدن کفش‌هاش و تمام مدت نق و ناله مامان مامان باعث شده بود نیاز به آرامشم تامین نشه، دیگه صدام با عصبانیت و بی‌حوصلگی و خشم بود که حسسسین! بپوش! حسسین بدو! حسین
چه حالی دارم؟ استیصال؟ سردرگمی؟ درماندگی؟ یأس؟ نمی‌دونم. اسمش رو گذاشتم ترجیحِ سکوت. وقتی اونقدری حرف برای گفتن زیاده که منصرف می‌شی، یا جایی که گپ‌ها اونقدری بزرگ می‌شه که نمی‌تونی ازش بپری، یا جایی که کوه ریزش کرده و تو می‎خوای با دستات انبوه سنگ‌های ریز و درشت رو از سر راه برداری، چه تصمیمی می‌گیری؟ سکوت می‌کنی و حرف‌هات رو با خودت مرور می‌کنی، هرس می‌کنی و هرس می‌کنی تا شاید به جانِ کلامی جادویی برسی و اون بشه حرف گفتنت؟ از شکاف ایجاد شده آروم آروم
غزال می‎گه هر اتفاقی که می‌افته، برای بچه‌تون «وای چه خوب» قضیه رو هم بگید. برق رفت، وای چه خوب می‌تونیم سایه بازی کنیم. وای چه خوب، چقدر همه جا آروم شد. و از اونجایی که «من فرزند خودم هستم» وای چه خوب‌ها رو برای خودمون هم باید ببینیم و بگیم. و البته این چیزیه که ذاتاً خودم هم جهت فکریم به همون سمته. این مدت که تقریبا 16-17 روز اینترنت نداشتیم، اولین وای چه خوبش، آرامش بود. اینکه نه تو نه هیچ‌کس دیگه اینترنت ندارین و انگار که سال 85-86 است که اینترنت
حسین و علی می‌گن خونه قدیمیه! حسین می‌گه مامان اونکه خونه روستاییه???? می‌گم چرا مامان؟ چیش روستاییه؟ می‌گه مگه ندیدی توی کوچه جلوی در مرغ و خروس بود ???? پنجشنبه بالاخره اون خونه رو فروختیم و پولش رو گرفتیم و شنبه پول رو دادیم به این و دیشب کلید خونه رو تحویل داد. خونه‌ای بزززززررررگ که باعث دلهره شده از همین الان برای من، وقتی وارد اتاق پذیرایی‌اش شدم وحشت کردم از بزرگیش، فکر کنم 50 متر اتاق بود. و سقف بلند و حیاط بزززذگ و باغچه‌ها و ترس من از کار و عقرب????
خاطره‌ی دیشب: دیشب دایی زنگ زد خونه مامان که احوال‌پرسی کنه، گوشی رو برداشتم و بعد از احوال‌پرسی گرم دایی گوشی رو دادم به مامان که با بچه‌ها توی زیرزمین بود، چند دقیقه بعد مامان بلند صدام کرد که بیا دایی می‌خواد باهات صحبت کنه، تعجب کردم، گوشی رو گرفتم و دیدم دایی می‌گه تولدت مبارک! یعنی غافلگیری‎اش چنان بهم چسبید که نگو. دایی گفت من نمی‌دونستم و طیبه الان گفت و بعدم طیبه گوشی رو گرفت و تبریک گفت و کیفم کوک شد.
خُب خُب خُب! بسه دیگه! بیا خوب بنویسیم مَر! زندگی توی خونه قدیمی جدید ادامه داره، خب حالا دیگه با پهن شدن فرش و چیدن مبل‌ها و رفتن ساعت روی دیوار و پیچیدن بوی غذا و چندتا مهمون یه کم شکل خونه گرفته. یادش بخیر! سال اولی که خونه رو ه بودیم، توش سبزی کاشتیم، گوجه کاشتیم، خیلی روزها از سر کار راه به راه می‌رفتیم اونجا و با مرغ که تازه گرفته بودم بساط جوجه کباب راه می‌انداختیم، یا کنسرو می‌بردیم یا ماهی می‌گرفتم و همونجا سرخ می‌کردیم، عصرها مهمون می‌اومد
هفته‌ی گذشته پنجشنبه عروسی دعوت بودیم، شب خوابیدم و شنبه شب تونستم به طور کامل از جا پاشم. آنفولانزا یا کرونا بود نمی‌دونم، قبلش مامان گرفته بود منم با ماسک رفتم پیشش، حالا ویروس اتقدر قوی بود یا از جای دیگه وارد بدنم شده بود نمی‌دونم. بدن درد، سرگیجه، ضعف، سردرد. شنبه رفتم سرم و چندتا آمپول زدم تاسرپا شدم. ولی همچنان خسته‌ام و ضعف دارم، خونه از هم پاشیده‌ست و برای عید هیچ کاری نکردم، تمیزکاری، بیرون ریختن رختخواب‌ها و کمد لباس بیرونی‌ها که کپک زده

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

الان بخر تحویل بگیر فیلم برای شما پلاس مشاوره پروژه های دینامیکی با آدامز همه چی موجوده دفتر پیشخوان دولت رایا ارتباطات فتحی